Monday 29 October 2012

جنوب

جنوب کجاست؟

جنوب اینجاست
پس پشت کوچه پس کوچه های روزهای کودکی
 در نگاه عبوس آدمهایی که حالا دیگر نمیشناسمشان
در گامهای استوار مردانی که برای فتح قله های بیهودگی ازخواب برمیخیزند
 وکلام بیفروغ زنانی که در خماری شبهای بی فردای کودکی از آغوشی به آغوشی میخزند

آهای غریبه ها، آهای برهنه ها، آهای آنها که هنوز رویای آدم بودن به سر دارید

اینجا جنوب است

جنوب سرزمین شالیزارهای سوخته نیست
 جنوب را با کاغذ پاره پولش و برجهای سر به فلک کشیده زشتش نمیشناسی
 جنوب لابلای سجاده نماز مادر پنهان نیست

بلکه
 
میخهای جنوب برعمق وجود تک تک جنوبی ها کوفته شده است
 و بندهایی که نمیدانی آن را به چهار سوی بدنت استوار کرده اند
 
امیدی به رستاخیز تو نیست
باید میرفتم

 

Saturday 22 January 2011

بن بست

در زندگی بن بستی نیست یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت

روزی که اینو شنیدم مفهومش رو نمیفهمیدم. زندگی استاد بزرگی است. پارسال در چنین روزی رسیدم به ساحل کامبوریا ۲۰۰ میلی سانفرانسیسکو. این عکس رو به یاد تمام انسانهایی گرفتم که به امید آزادی ووفاداری به رویاهاشون به آخر دنیا سفر کردن به سرزمین رویایی کالیفرنیا و اینجا آخرین نقطه ایالت بود
دیگه راهی نیست که بری، دیگه جایی نیست که فکر کنی رویاهات تعبیر میشن. دیگه سرزمینی نیست که توش آزادی و برابری مفهوم خوب قصه های روزای کودکی رو داشته باشه  
برادر جان تو هم فریب خوردی مثل من و همه دیگرانی که این راه دراز رو پشت سر گذاشتن... اینجا دیگه دنیای آدمها تموم میشه... از این پله ها که پایین میری به مفهوم بن بست فکر کن.. دیگه راهی نیست که بیابی و یا بسازی... میتونی مثل خیلی ها رومانتیک بشی و بگی خودمو به دست امواج اقیانوس میسپارم و یا برگردی و تسلیم بشی و یکی دیگه از اونایی بشی که همیشه ازشون فرار کردی...

کاش وسوسه دریا از سرماهی سیاه کوچولو میرفت

چه رویاایست اولدوز بودن و پرواز بر بال کلاغها

Wednesday 15 December 2010

Hello

http://www.youtube.com/watch?v=dIz1qFaITdY

I've been alone with you inside my mind
And in my dreams I've kissed your lips a thousand times
I sometimes see you pass outside my door
Hello, is it me you're looking for?

I can see it in your eyes
I can see it in your smile
You're all I've ever wanted, (and) my arms are open wide
'Cause you know just what to say
And you know just what to do
And I want to tell you so much, I love you ...

I long to see the sunlight in your hair
And tell you time and time again how much I care
Sometimes I feel my heart will overflow
Hello, I've just got to let you know

'Cause I wonder where you are
And I wonder what you do
Are you somewhere feeling lonely, or is someone loving you?
Tell me how to win your heart
For I haven't got a clue
But let me start by saying, I love you ...

Hello, is it me you're looking for?
'Cause I wonder where you are
And I wonder what you do
Are you somewhere feeling lonely or is someone loving you?
Tell me how to win your heart
For I haven't got a clue
But let me start by saying ... I love you

Wednesday 6 October 2010

آزادی

در میان اتاقهای حالا دیگر نیمه خالی خانه راه میروم و به دلبستگیهای سالهای اخیرم نگاه میکنم. چه زود گذشت.

۴ سال پیش بود که کلید رو از صاحب قبلی خونه تحویل گرفتم و از شرق به غرب لندن کوچ کردم. اون موقع هنوز یک مرد ۳۳ ساله بودم با یک مدرک دکترا از ایران که مونده بود بین دو راهی پزشک بودن یا بیزینس. خریدن این خونه و اومدن به کنزینگتن یک جور خداحافظی بود با سالهای سخت گذشته و وارد شدن به یک مرحله جدید از زندگی. به خصوص وقتی به ایمپریال کالج رفتم. چندی نگذشت که بیزینس سابقم که آخرین پل ارتباط من با دنیای پزشکی بود رو ول کردم و خودم رو به دست سرنوشت سپردم که راه جدیدی پیش روم بزاره.

میتونستم مثل همه دوستام یک پزشک تو ایران بمونم وهیچ پیشرفتی نکنم. میتونستم سالها تو آزمایشگاه آمستردام روی مکانیسم حافظه تحقیق کنم و مقاله هام همه جا چاپ بشن و افتخار کنم به خودم. حتا میتونستم همون بیزینس قبلی رو ادامه بدم و پولدار بشم و یا توبخش جراحی مغزبمونم و یک متخصص خوب بشم.

ولی اینا هیچکدوم برای من کافی نبود. من رویایی داشتم که با اون زندگی کرده بودم و حالا وقتش بود که بهش وفادار باشم.
من به اروپا نیومدم که پشت یک میز، یا توی یک آزمایشگاه و یا یک بخش بیمارستان فسیل بشم و یکی دیگه از برده هایی باشم که به اینجا آورده شده تا کاری که هیچکس دیگه حاضرنیست انجام بده انجام بدم.میخوام یک انسان آزاد باشم. آزاد. مثل یک انسان آزاد فکر کنم و دنبال اون چیزهای برم که دلم فرمانشون رو صادر میکنه.

تودوستی که اینو میخونی، شاید نمیدونی چقدر خواستن وعمل کردن به این دو تا جمله بالا سخته. فقط کمی فکر کن که تمام تاریخ بشرداستانهایی هست از کسانی که جنگها به پا کردن، دینها رو اختراع کردن و نظامهای اجتماعی رو بنا کردن تا دیگران اون طوری  که اونها میخوان فکر کنن و زندگی کنن.

وقتی که ایران بودم فکر میکردم که این دین لعنتی ما بود که نمیذاشت من آزاد باشم و آزاد زندگی کنم. بعدها کمکم فهمیدم که دین فقط یکی از چیزایی هست که آدمها رو اسیر میکنه. وقتی مراحل تکوین تاریخی هلند و انگلستان رو مطالعه کردم متوجه شدم که چطوربه مردمی که از چنگ خرافات مذهبی و استبداد رها شده بودن اجازه داده نشد که آزاد بمونن واز دل رویاهای مساوات اجتماعی سوسیالیسم وازدل خوابهای خوش بهره برداری حد اکثراز منابع ،سرمایه داری به دنیا اومد و انسان امروز رو به بند کشید.

دوست من، یک روز که پشت میز کارت نیستی، یا شیفت نیستی و یا منتظرکه آنزیم رو رسپتورها اثر کنه ، به خودت فکر کن و ببین کجای کاری. ببین هنوز میتونی کودک درونت رو ببینی و باهاش حرف بزنی؟ یک روز فکر کن که هنوز هم میتونی مثل ۱۸ سالگی به رویاهات فکر کنی؟اصلا میتونی رویا داشته باشی؟ و یا از همه مهمتر میتونی دوباره از اول، از همون قدم اول عاشق کسی یا چیزی بشی؟

اگه جوابت منفی هست و یا تردید داری. شاید وقتش باشه که چمدونت رو برداری و دل به دریا بزنی. خیلی آسونتر از اونی هست که فکرشو میکنی. باور کن من بارها اینو امتحان کردم.
یادم میاد ۱۷ سالم بود و از گیلان عزیزم جدا شدم که برم تهران درس بخونم همه وسایلام  توی یک چمدون جا میشد. بعدها وقتی سربازی رفتم با همون ساک آواره بودم و سالها بعد با همون ساک راهی هلند شدم. دقیقا همون ساک بود که مادرم باهاش مکه رفته بود. سال۲۰۰۳ روز ملکه معروف هلند بود که یک چمدون با ۲ یورو خریدم و بعد از اون دیگه با اون همه جا میرفتم. عجیب اینکه توی خرید هر دوی این چمدونها یک عشقی بود. یکی از مادر و دومی از یک زن.
 
امروز ته اسبابم اون چمدون رو دیدم و....
این قصه پایانی نداره برادر. باید رفت. باید گذشت. هنوز هم باید همه چیز رو در یک چمدون جا کرد و بار سفر بست. ۳۷ سالگی زمان ایستادن نیست. زمان خسته شدن نیست. زمان آرامش نیست.

یک بار دیگه به اطراف آپارتمان کوچک و زیبایم نگاه میکنم. هنوز خیلی دوستش دارم. مثل همون روز اولی که از در اومدم تو و در ۵ دقیقه تصمیمم رو گرفتم. خداحافظ. هر سال که مستاجر عوض میشه بهت یه سری میزنم آپارتمان کوچولو...

ساک کهنه رو باز میکنم. لپ تاپ، موبایل، اسناد محرمانه، دوربین عکاسی، دو سه تا یادگاری و....
خوب دیگه آخرین چیز هم مثل همیشه مجسمه تن تن و کاپتان هادوک.

از لرزش صدام و بغضی که کودک درونم داره دوباره احساس زندگی میکنم.

شوق پریدن.....
   

Wednesday 11 August 2010

رقص

کلیپ خیلی زیبا و تکان دهنده ای بود به خصوص تواین روزا

http://www.facebook.com/#!/video/video.php?v=102546226462944 

برای بعضی چیزها خیلی خیلی دیر شده. برای رقصیدن روی یخها کنار کسی که دوستش داری با ریتم ارکسترعشق. دختری که روی سن میرقصه هیچوقت احساس پیرمردی که ردیف آخر نشسته و اشک میریزه رو نمیفهمه

روزی اون پیرمرد روی همین سن رقصیده، کسی که دوستش داشته رو به روی دست بلند کرده و هزاران نفر تشویقش کردن
 
سالها بعد ساقهاش کمکم قدرت رقابت با جوونها رو ازش گرفت. اون روزمردی شد که گوشه زمین میشینه و صحنه رو هدایت میکنه. حالا دیگه کنارلبش یه پیپ بود وآخر برنامه همه باهاش دست میدادن. هنوز به مهمونیها دعوت میشود وهمه به یاد داشتن گذشته نه چندان دور رو
 
بعدها روزهایی بود که با لباس رسمی مشکی و یه شاخه گل تو جیب بغلش کنار زمین منتظر پایان برنامه میشد تا حلقه گل رو به گردن قهرمان بندازه و باهاش عکس بگیره. دیگه کسی فیلمهای سیاه و سفید روزهای قهرمانی اون رو به یاد نداشت
 
زندگی هیچوقت به خاطر هیچ چیز متوقف نمیشه. درست مثل موزیک که تا آخرین نفس بالرین رو میرقصونه.....
وقتی آهنگش به پایان برسه چه بخوای چه نخوای باید از سن بری بیرون...
بعدش دیگه فرق نمیکنه قهرمان دنیا بودی یا روسپی ۲ تومانی تو یک کاباره تو لاله زار
 
سلام بر ۳۷ سالگی... من دیگه هیچوقت ۳۶ ساله نمیشم

Saturday 26 June 2010

پدر

روزگاری بود که برای تکامل و بقا راهی جزهجرت نیافتی.۶۰ سال قبل. خداحافظی از کوهها و جنگلهای پرشکوه آسان نبود، میدانم. گریز از این حس غریب نیست. باید میرفتی، میدانم، میدانم...

روزگاری بود که کت و شلوار تنت کردی ومدیر مدرسه روستا شدی. همین ۵۰ سال پیش بود. این رویایی بود که سالهای کودکیت را با آن زیسته بودی. شاید خیلی ها ۳۰ سال مدیر میماندند ولی تو رویایی بالاتر داشتی. یادت هست؟ کمک به مردمی که از گوشت و خون تو بودند و ساختن فردای بهتر برای همه.

روزگاری بود که زن و بچه و خانواده نتوانست تو را از دنبال کردن آرزوهایت باز دارد، و تو از شهری دیگر سر در آوردی تا اولین کسی باشی که از روستایی دور افتاده دانشگاه برود و افتخارحضور در کلاس دکتر شریعتی را داشته باشد.

روزگاری بود که کروات به کت و شلوارت اضافه شد و تو شدی دبیر دبیرستان، ۳۵ سال قبل بود.... یادم هاست صبحها که من را بیدار میکردی تا به صورت تیغ خوردت بوسه بزنم و شیر سرد را سر بکشم، سوار ماشین آخرین مدل آن روز تو میشدیم ومدرسه خانه  دوم ما بود..  رستوران دانسینگ میرفتی تو گلسار، اختراع پیتزا و کنتاکی، مزدا مدل ۵۶  زرد که فقط تو شهر سه تا بود، رنگارنگ شبهای جمعه، ازون برون و باقالی پخته بندر پهلوی و شهر بازیش. دیدار از بابابزرگ و پرشکوه. 
 
سال ۵۷ بود و من کلاس اول. شبها که میرفتی بیرون وخدا میدانست که برمیگردی یا... و تو با عشق و خون با همه وجودت اونجا بودی. برای کشوری که دوستش داشتی. برای روستاهایی که آب نداشتند، برای جوونهایی که معتاد بودند، برای فردای بهتر... چند ماه بعد بود که جشن گرفتیم و تو از اداره پوستر و گل میاوردی و برایم از مفهوم بت شکن میگفتی... و من مفهوم آزاده بودن را آموختم.

روزگاری بود که از فکر رفتن تو به جنگ خوابم نمیبرد، روزهایی که کمکم لبخند و بوسه با اشک و دلشوره همگام شد. لبخند  ۴۰ سالگیت را یادم هاست و سبیل و کت شلواری که دیگر بدون کراوات تنت میکردی. سالهایی که هنوز به بهتر شدن و فردایی بهتر ایمان داشتی و حاضر به تحمل سختیها.
از ظلم و بیعدالتی ناراحت میشدیم و با فتح خرمشهر آخرین روزهای شادی را جشن میگرفتیم. کمکم ماشین آخرین مد لت کهنه شد و فشار اقتصادی مجبورت کرد تمام روز کار کنی. شبهای بمباران و زلزله و سیل رو یادت هست؟ از رنجی که میبردیم و از دشمنانی که نمیشناختیم عصبانی بودیم و مشتها گره کرده

روزگاری بود که ۵۰ سالگی را با خبر قبولی دانشگاه برادرم جشن گرفتی و نمیدانستی که اینجا تازه اول خط است. زیر فشار آن روزها کمرت خم شده بود و نمیدانستی که روزهای سختتر تازه در راهند. دیگر کت  شلوارات نو نبود. و پرشکوه نقطه ای دور که هیچکدام ازشالیزارهایاش مال تو نبود. دیگر به عدالت فکر هم نمیکردی و روزهای بهتر حتا در رویاها هم نمیآمدند. انتخابها بین بعد و بدتر بود و این خلاصه به انتخابات نمیشد 
تو تغیر کرده بودی و این باورش برایم سخت بود. تو رویایی نداشتی، تو امیدی به بهتر شدن نداشتی، تو مبارزه نمیکردی، شاید خسته بودی و ناامید اینها را آن روزها درک میکردم ولی همسفر و همسنگرت میدانستم.
و روزگاری دیگر را امروز میبینم:
 
ماه پیش که یکی از دیدارهای کمیاب سالهای اخیرمان بود خواستم از رنجی که میبریم برایت بگویم، از پدرانی که بی پسر شده بودند، از زنانی که برای همان رویاهای عدالت و آزادی ۵۰ ساله گذشته تو به خاک افتادند. از اینکه نسل ما امروز به پا خواسته است تا پسران پدران ۵۷ باشیم. برای آزادی ایران و آبادی شالیزارهای شمال، برای کودکانی که بوسه بر گونه شاداب پدر را تجربه نکردند، از نور امیدی که در دلهاست و خیلی چیزهایی دیگر...

نگاهت را به یاد خواهم داشت با ته ریش بر صورت چروکت و کلاهی که از کربلا خریده بودی و قرآن کوچکی که به جیب داشتی وجانمازی که هیچوقت ندیده بودم. تیر آخر
را آن روز زدی وقتی که گفتی: باید کشته میشدند، ولایت.....

مرا ببخش پدر جان. امروز نمیتوانم زنگ بزنم و روز پدر را تبریک بگویم. شاید دیگر هیچوقت نتوانم...

زندگی از دست دادن تدریجی همه چیزهایی است که روزی دوستشان داشتیم

Thursday 29 April 2010

انتظار

 مرا پیمانیست
با درازی شبهای بی پایان یلدا
و کمرکش جاده های پر راز و رمز سفر
وپادشاهان افسانه ای که تاج از کام شیر ربودند

آشتیم نیست با پوزخند چروک چهره ام

و با تازیانه بی رحم زندگی بر گونه ام
که بارها به خاکم افکنده است
آهای دنیا من ایستاده ام

درشامگاه سرد بیابان کورسویی نیست

کاروان در خواب است
هیچ ساربانی به دل شبهای کویر نمیتازد
 شب زمانیست برای بیداری
و انتظار شفق


فردا روزی دیگر است

من به صبح باور دارم
و هبوط آبی مهر بر بالین کویر
 
لحظه ها میبارند
کوله ها درانتظار
ساربان بیتاب است
اندکی صبر سحر نزدیک است